سخنرانی مانی جعفرزاده در نشستِ « پهلوانی در فرهنگ و هنر ایران »

مانی جعفرزاده (موسیقی‌دان)

می‌توانم آنچه را که از آثار هنری گوناگون دریافته‌ام، همچون قطعات پازلی کنار هم بگذارم و نشان دهم که هر تکه‌ی پهلوانی‌ای که در ذهنم شکل گرفته، از کدام سرچشمه، گرفته‌ام.

در سال‌های پایانی دبیرستان، دوستی داشتم که چند سالی از من بزرگ‌تر بود. هر دو دلداده‌ی ادبیات و موسیقی بودیم و همچنان نیز هستیم. او زودتر از من وارد دانشکده‌ی ادبیات شد و من از او خواستم که کتاب‌هایی را که می‌توانند مرا به درک عمیق‌تری برسانند، معرفی کند. من هم به نوبه‌ی خود در آدابِ آن روزها که با دشواری هم همراه بود، قطعه‌ای موسیقی به او می‌دادم.

بعد از مدتی او، دو کتابِ «دُرِ دریایِ دری» و «تندبادی ز کنج» که تفسیری از رستم و سهراب شاهنامه و نوشته‌ی استاد کزازی است، برایم آورد. در آن زمان، استاد کزازی هنوز به شهرت امروز نرسیده بود. از دوستم خواستم که مرا با ایشان آشنا کند، او گفت که هنوز با ایشان کلاسی ندارند؛ اما دانشجویانِ ارشدتر، استاد را «رستم» می‌نامند. این، سرآغازی شد بر درکی که بعدها از مفهوم پهلوانی در ذهنم شکل گرفت.پهلوانی، اصولاً با نیروی بدنی و توان بازو شناخته می‌شود، اما پهلوانی که در ذهن من ساخته شد، نیروی خود را نه در بازو، که در اندیشه و هنر می‌یابد. گاهی در سکوت انتهای کلاس، با انگشتانی جوهری، نشسته است و مشغولِ نگارشِ چیزی است. گاهی نوازنده‌ای چیره‌دست است که توانش را در پنجه‌هایش آشکار می‌سازد. پهلوانانی هستند که نیروی‌شان در حکمت سینه، در دانایی‌شان و در گستره‌ی نگاه‌شان نهفته است.

اولین تصویر از پهلوانی که در ذهنم نقش بست، کسی بود که در گود زورخانه، توان خود را به رخ می‌کشد. اما بعدها، زمانی که به دانشگاه موسیقی رفتم و شاگردیِ استاد ادو میچیچ (رهبر ارکستر فیلارمونیک وین) را تجربه کردم، درک من از پهلوانی تغییر یافت. روزی که باید قطعه‌ی اگمونت بتهوون را اجرا می‌کردم، استاد از من پرسید: «اگمونت که بود؟» پرسشی که هرگز به آن نیندیشیده بودم. تنها بر موسیقی تمرکز داشتم، اما حالا ناگزیر بودم، بیاندیشم که چرا گوته نمایشنامه‌ی اگمونت را نگاشته و بتهوون برای او موسیقی ساخته است. آنجا دریافتم که پهلوان کسی است که آرمان دارد، و برای آن آرمان، از بسیاری چیزها می‌گذرد: از عشق، از خوش‌نامی، از جوانی و حتی از جان خویش.

آرمان، سرنوشت و تقدیرِ پهلوان را رقم می‌زند، و گذشتن از تعلقات، برای او معنایی ژرف می‌یابد. در نمایشنامه‌ی شب هزار و یکم استاد بیضایی، در پرده‌ی نخست، او روایت خود را از داستان ضحاک شاهنامه ارائه می‌دهد. در این روایت، شهرناز و ارنواز، دختران جمشید، همسران ضحاک‌اند، اما در پرده‌ی نخست موفق می‌شوند این نظام فاسد را از درون متلاشی کنند.

در پایان، ضحاک به آنان می‌گوید: «گمان نکنید که نامی از شما در تاریخ باقی خواهد ماند. زمانی که مردم مرا بگیرند، شما را نیز نکوهش خواهند کرد، که چرا دختران جمشید بودید و زنِ ضحاک شدید.» اما شهرناز پاسخ می‌دهد: «من خود این همه از برای نام نکردم ضحاک» و دو دختر هر دو می‌گویند:

زیرا که ما دختران جمشیدیم،
جهان به داد می‌گسترانیم و خود اره می‌شویم.

این لحظه، مرا به درکی تازه از پهلوانی رساند: پهلوان کسی است که آرمانی فراتر از نام و محبوبیت خویش دارد. او افقی دوردست را می‌نگرد و حاضر است هرچه دارد، حتی اعتبار خود را، در راه آن فدا کند.

پهلوانی، فراتر از جنسیت می‌ایستد. چنان‌که شهرناز، ارنواز و گردآفرید، هر یک در جایگاه خود، پهلوان‌اند. در این روزگار و در این جغرافیا، زمانه، زمانه‌ی پهلوانی زنان است. مردان، هاج‌وواج، تنها نظاره‌گر قدرت و ایستادگی آنان‌اند.

اما آیا پهلوان همیشه پیروز است؟ هنوز هم پاسخ من به این پرسش، مثبت است. پهلوان، حتی اگر در میدان نبرد شکست بخورد، در خاطره‌ی جمعی، همواره پیروز باقی می‌ماند. داش‌آکلِ صادق هدایت، اگرچه در نبردی ظاهری شکست می‌خورد، اما در ذهن و یادها، یک قهرمان است. غلامرضا تختی، در بسیاری از میدان‌های کشتی، مغلوب شد و گاه افسردگی بر او چیره گشت، اما آنچه از او به جا مانده، خاطره‌ی یک پهلوان است، نه یک شکست‌خورده.

در فیلم سلطان مسعود کیمیایی، در صحنه‌ای که چندان مورد توجه قرار نگرفته، پهلوانی به‌گونه‌ای دیگر تعریف می‌شود. در لحظه‌ای که سلطان در برابر کَرَم می‌ایستد، دیالوگی می‌گوید که به‌نظرم عصاره‌ی مفهوم پهلوانی است:

کَرَم؟ چقدر می‌گی نوکرم؟ د لامصب، تو چرا همیشه اون ور خطی؟ یه بار بیا این‌ور خط!

آنچه در این دیالوگ نهفته است، چیزی جز جوهره‌ی پهلوانی نیست. پهلوان خطی میان خویش و دیگران ترسیم می‌کند و تمام معنای پهلوانی در این ایستادن، در این‌سو و نه آن‌سو، نهفته است. ما ایرانیان، در ادبیات روزمره‌ی خود، از «ما» و «اینان» سخن می‌گوییم. در این خط‌کشی، پهلوانی که در ذهن من است، در این‌سو ایستاده است. از جنس ماست.

پهلوانی، تمرینی روزمره است. سراسر زندگی، صحنه‌ی تمرین پهلوانی است. و همه‌ی مسئله این است که آیا او هر روز، این تمرین را کرده است؟ آیا در این‌سوی خط ایستاده است؟ یا آن‌سوی آن؟